سعید حقیقی
حمیرا نکهت دستگیرزاده شاعر” شط آبی رهایی” پس از نزدیک به یک و نیم دهه مبارزه نفس گیر و پر فراز و نشیب با بیماری سرطان سرانجام آغوش به سوی مرگ باز کرد و حداقل در سفر جسمانی اش خانواده و دوستداران شعراش را سوگوار
کرد. می گویم سفر جسمانی اش، چون باور عمومی این است که هر انسانی به میزان و اندازۀ که از خویش دایره یی در زنده گی ساخته است، پس از مرگ نیز هم چنان به همان میزان در میان زنده گان خواهد زیست، هر چند نه به معنایی که ما از زنده گی فهم می کنیم، بل در بُعدی دیگر که می توان آن را بُعد معنوی زنده گی نامید. مثل سنگی که در آب می اندازیم و ایجاد دایره می
کند. انسان ها نیز در زنده گی شان دایره های ایجاد می کنند که به میزان وزن و پرتاب شده گی آن ها می توانند نوعی از حضور دیگر آن ها را تداوم بخشند. همان گونه که حافظ پس از قرن ها هنوز با ماست و زنده گی می کند.انسان ها از گمنامی و گم شده گی هراس دارند و نمی خواهند باور کنند که مرگ نقطه پایان برهستی شان می گذارد. هر انسانی تلاش می کند که به نحوی زنده گی اش را پس از مرگ نیز تداوم بخشد. نویسنده گان و شاعران با خلق
شعر و داستان چنین کاری را انجام می دهند. آنانی که در راه علم و دانش می کوشند، زنده گی شان را از این راه تداوم می بخشند و جانبازان و پیکارگران با ریختن خون خود زنده گی شان را ضمانت می کنند. هراس از مرگ و گم شده گی همه را به یک سان ناگزیر می کند که تسلیم واقعیت مرگ جسمانی خود نشوند.

حتا ما مرگ دیگران را نیز با حضور خود می سنجیم. بسیاری ها وقتی خبر مرگ نکهت دستگیرزاده را شنیدند، در فضای مجازی، که ساده ترین راه برای ابراز چنین احساساتی است، تلاش داشتند که به نوعی از خود سخن بگویند تا از فقدان یک شاعر و یک انسان. کسی که با او عکس گرفته بود، از میان البوم
عکس هایش آن را جُسته و به نمایش گذاشته بود و آن کس که با او سخن گفته بود، از گفته هایش نوشته بود. حتا ما در مرگ دیگران نیز زنده گی خود را تداوم می بخشیم. می خواهیم بگوییم که ما این جا حضور داریم. از بُعدی دیگر هیچ انسانی مرگ خود را باور نمی کند. مرگ برای من مرگ دیگران است و نه مرگ خودم. من تا لحظه زنده بودن، هراس مرگ را با خود دارم ولی این که
ممکن چنین رویدادی در مورد من صدق کند، برای من باور پذیر نیست. ما در گفتگوهای روزانه خود از مرگ زیاد سخن می گوییم و حتا مرگ خود را نیز به گونۀ یادآور می شویم ولی این یادآوری واقعیت مرگ و نبود ما نیست. واقعیت نبود اطرافیان ماست. شب ها که تنها می شویم، هراس مرگ بیشتر از هر زمانی ما را فرا می گیرد. این که ممکن است مثل دیگرانی که از میان ما کوچ کرده اند، ما نیز روزی فقط خاطره باشیم و شاید هم هیچ نباشیم، حتا خاطره یی.
انسان های کمی توفیق می یابند که در ذهن نسل های بعدی خود زنده بمانند. ما حتا این نوع زنده بودن را هم دوست داریم. انسان های عادی، که اکثریت قریب به اتفاق هم هستند، فقط ممکن است در ذهن یک نسل بعد از خود زنده بمانند آن هم در دایره کوچک خانواده و دوستان. آنانی که سه چهار نسل باقی
می مانند و آنانی که سده ها می زیند، شاید از خوشبخت ها باشند. با همه یی ناباوری، هراس از مرگ هیچ گاهی دست از سرما برنمی دارد. به ویژه زمانی که عمر انسان کم کم از چهل در می گذرد، این هراس به مراتب افزایش می یابد.
دانشمندان به این نتیجه رسیده اند که مرگ بزرگترین دغدغه هستی انسان است.
پژوهش های که در این زمینه از سوی روانشناسان صورت گرفته نشان می دهد که کودکان حتا از سنین خرد سالی به مرگ می اندیشند و پرسش می کنند. بیماری نیز هیچ گاهی باعث نمی شود که کسی مرگ خود را باور کند. مارسل پروست
نویسنده رمان” در جستجوی زمان از دست رفته” که تمام عمرش را در بیماری گذشتاند، از اتاق کار و خواب اش کلینکی ساخته بود پر از امکانات پزشکی.
او از درد های جسمانی اش رنج می کشید، ولی هم چنان رمان می نوشت. دردهای زنده گی روح او را به شکست مجبور نکرده بود، چون می خواست این گونه زنده گی خود را ادامه دهد. انسان ها در همه حال می خواهند زنده بمانند، حتا در وجود دیگران. داشتن فرزند به نحوی ادامه زنده گی تعبیر می شود. در حالی
که هیچ فرزندی حس والدین اش را نمی تواند آن گونه که حضور آن ها را تداعی کند، در خود داشته باشد.