جنایت و حافظه ی جمعی (قسمت اول) اپریل ۲۰۱۹
این بحث را در محور ستم قومی باز میکنم تا نسبت حافظه ی جمعی در محور جنایت و فراموشی روشن گردد.
حافظه ظرفیت ثبت حوادث و تجربیات در ذهن انسان است. ذهن با عملکرد دوگانه (خودآگاه و ناخودآگاه) در مراحل مختلف اقدام به بازخوانی تجربیات گذشته میکند. خودآگاه توان بازتاب گذشته را با استفاده از ابزار زبان دارد. فراخوانی تجربیات گذشته به صورت خودآگاه، امکان مدیریت رفتارها را در برابر حوادث پیش رو به صورت خوانا مهیا میسازد و این پای استدلال برای توجیه رفتارها را به میان میآورد. ما از آن رو اقدام به استدلال میکنیم که حافظه ی خودآگاه ما امکان دریافت دوباره ی داده ی های ذهنی را به ما میدهد. بازتاب داده های خودآگاه راهی ست برای نزدیک شدن به ریشه ی رفتارها. ما از این طریق رفتارهای دیگران را برای خود تفسیر میکنیم که بدون شک همیشه نه آن نزدیکی به ریشه ی رفتارها متحمل است و نه تفسیر ما از رفتارها درست. بازتاب داده های ذهنی خودآگاه فقط گاهی واقعیت درست نسبت دال و مدلول را بیان میکند، اما گاهی هم خودآگاه برای توجیه یک رفتار به تقلای جعل سازی است و ابژه را در صورت اتکای کامل به آن منحرف میسازد. همیشه یک حایل میان سنجش اعتبار درستی یک خوانش وجود دارد و آن دشواری دسترسی به نیت فاعل است، چرا که فضای ذهن دیگری میدان باز جولان خودش است و ما فقط با بازتابهای آن رو به رو هستیم نه با حقیقت درونی شخص. وقتی پای رصد کردن علل ذهنی به میان میآید، حقیقت تنها در انحصار سوژه باقی میماند و دیگری هرگز به دریافت کامل آن دست نخواهد یافت.
ضمیر ناخودآگاه از این لحاظ ناخودآگاه تلقی میشود که داده های آن قابل یادآوری و نهایتاً مدیریت توسط اراده ی انسانی که بر پایه ی دریافتهای به شناخت در آمده عمل میکند، نیست. به همین دلیل برای شناخت ضمیر ناخودآگاه روانکاوی به میان میآید تا بر اساس نشانه ها و رفتارها، بنیاد های اصلی کنشها و واکنشهای فرد را شناسایی کند. ناخودآگاه حامل مجموعه ی از داده هاست که به شدت روی رفتار، عادات و امیال شخص تاثیر گذار است و این داده ها بر اساس هیچ گزینشی به ثبت نرسیده اند، بلکه به شکل بسیار گسترده بی هیچ دخالت ارادی در ناخودآگاه ذخیره شده اند. ضمیر ناخودآگاه در واقع نقطه ی کوری است که محتوای آن در رفتار ظهور میکند و تلاش روانکاوی این است تا با استفاده از نشانه ها، لایه های پنهان شخصیت فرد را باز کند.
هر دو (ضمیر ناخودآگاه و خودآگاه) مجموعه ی از اطلاعات را شامل میشود که شخصیت فرد را میسازد و هر کنش و واکنش فرد به یکی از دو برمیگردد. این الگو با اندکی تفاوت در قاعده ی گروه انسانی که اعضای آن در سطح مشخص براساس احساس تعلق شدید، روح جمعی، اشتراکات خونی، هم سرنوشتی، همبستگی ذهنی، پیشینه ی مشترک جمعی، هویت واحد دارند، قابل تعمیم است. هر فرد گروه خود را عضوی از پیکره ی بزرگ که هویت کلی گروه را میسازد، میداند و به این ترتیب هزاران یا ملیونها انسان چنان به هم پیوند میخورند که هر کدام خود را در مرکز یک نیروی عظیم که حاصل روح جمعی است، می یابد. گروه به هر عضو هویت میبخشد و در برابر، هر عضو به تحکیم هویت کلی گروه متعهد میماند. غالباً سطح همبستگی گروهی اقلیت ها در جوامع کثرالقومی بسیار بالاست. در جوامع جهان سومی، نسبت حاکمیت مناسبات سنتی-تاریخی هویت گروهی همیشه بر هویت فردی پیشی دارد. در واقع این گروه است که شاخصه های اصلی هویت فرد را میسازد و فرد همیشه در چارچوب هویت گروهی به دنبال معنای خود میگردد. علاوه بر آن، شدت تهدید ها علیه گروه سطح همبستگی گروهی را بیشتر میسازد به حدی که هر آسیب به یکی از اعضای گروه، جایگاه هشدار برای دیگر اعضا می یابد و هر عضو را فارغ از فاصله ی جغرافیایی یا تعلق سازمانی درون گروهی، به واکنش شدید وا میدارد. در سطح، گروه به حیث یک شخصیت عمل میکند. شخصیتی که همچون فرد دارای سطوح مختلف درک است. تجربه های گذشته در مخزن ذهن جمعی به صورت خودآگاه و ناخودآگاه به شکل سنت، عرف، سلوک، ادبیات و نوشتارها و هنر و رفتارهای جمعی میماند. آنچه مهم است ماندگاری حوادث و وقایع بسیار عمیق تجربه ی جمعی ست. گروه هرگز تجربه های تلخ و دردآور را از یاد نمیبرد. این تجربه ها در ذهن و روح جمعی از نسلی به نسلی دیگر انتقال می یابد. هر نسل در تداوم نسل بعدی خود را در برابر حوادث گذشته مسوول می بیند و وضع امروز هر شخص به شدت متاثر از حوادث و تجربه های گذشته ی گروه میباشد.
ستم قومی در افغانستان پیشینه ای طولانی دارد. این ستم نه بر یک تبار بلکه بر مجموعه ی از تبارهای خارج از قدرت سیاسی حاکم اعمال شده است. در مقاطعی قاعده ی این ستم چنان بزرگ است که کشتارهای جمعی هولناک را شامل میشود. من در این بخش در محور تاریخ ستم علیه هزاره های افغانستان به صورت مشخص بحث را مطرح میکنم. تاریخ نشان میدهد که مردم هزاره به کرات توسط حاکمان پشتون قتل عام شده اند. در ۱۸۹۲ بیش از ۶۲ درصد خلق هزاره به فرمان عبدالرحمان خان قتل عام شدند. زمین های شان به پشتونها واگذار شد و هزاران تن از دختران هزاره توسط لشکریان عبدالرحمان خان به کنیزی گرفته شده و مورد تجاوز قرار گرفتند. این ستم با همین رویکرد وحشیانه تا سقوط اولین جمهوریت در افغانستان ادامه داشت. صدها سال ستم، انکار حق حیات، انکار هویت فرهنگی، انکار حق مالکیت بر سرزمین های آبایی شان، تجاوز به ناموس، تحقیر با ابعاد مختلف آن، آیا فراموش شد؟ پرسش من این است که آیا قربانی میتواند جنایتی که بر او رفته است را فراموش کند؟ روانکاوی به ما میگوید تجاوز و تحقیر هرگز از ذهن قربانی پاک نمیشود. تجاوز به حیث تجربه ی دردناک در ذهن قربانی میماند و در مسیر آینده همواره به دنبال فرصت تخلیه ی عقده های انباشته شده ناشی از تجاوز است. در قاعده نسل ها، انتقال نفرت قربانی از عامل جنایت به اشکال گوناگون صورت میگیرد. حتی اگر سلطه ی عامل جنایت ناظر بر احوال قربانی باشد، فقط وجه پیدای نفرت را میتواند سرکوب کند، اما اصل نفرت در لایه های زیرین مناسبات فرهنگی و ذهنیت قربانی بال و پر میگسترد و در وجود ترانه های دردآور، امثله های محلی و یا باورهای پنهان که گاهی در گفتارها رخ مینماید، و هزار و یک شیوه ی ارادی و غیر ارادی دیگر به حیات خود ادامه میدهد و این درد عظیم را به نسل های بعدی میسپارد. شاید نظارت استبدادی بتواند به تخطئه ی خودآگاه گروه قربانی اندکی دست یابد، اما آنچه هرگز قابل کنترل و سرکوب نیست ناخودآگاه جمعی ست که نه در کنترل قربانی و نه در کنترل عامل جنایت است. تجربه ی جنایت در ناخودآگاه قربانی می ماند و بی آنکه قربانی توان مدیریت آن را داشته باشد در مراحلی که زمینه مساعد شود، در رفتار ظهور میکند. اولین جرقه ی ظهور نفرت قربانیان ستم تاریخی قومی در جنگهای کابل زده شد. جای که برای نخستین بار قربانی اقدام به پایین کشیدن عامل جنایت از مسند اقتدار میکند. من در رساله ی زوال به شکل مفصل در این زمینه بحث کرده ام.
نویسنده: نذیر رها
ادامه دارد…